
الهی، تو سرچشمه وجودی و سرآغازِ هستی، هرچه هست تویی وغیر تو هیچ. چگونه از دریای رحمت تو غافل مانم که سراپا نیازم و سراسر احتیاج! چگونه دست از دامنت بدارم که تهی دستی من جز به لطف و عطای تو لبریز از بی نیازی نمی شود.
آن که به سرچشمه لطف تو متصل شد، کی تشنه ماند و آن که لب از دعای تو فرو بست و دل به چشمه لطف تو نسپرد، کی به قطره ای زلال جان گرفت؟ آن که تو را بیشتر شناخت واز لطف و بخشش تو بیشتر خبر یافت، بیش از همه تو را خواند و لحظه ای دست از طلب تو برنداشت.
[آیا] می شود تو را با آن همه مهربانی، لطف، احسان و دانایی[ات] شناخت و دست از دامان تو برکشید و نام تو را صدا نزد؟! تنها مهر و کرم توست که کاسه نیاز چون منی را پر و حاجتم را برآورده می سازد؟
چه تهی است دستی که به سوی تو دراز نمی شود و چه عطشناک است لبی که نام تو را صدا نمی کند و به درگاهت روی طلب نمی ساید. کیست ناتوان تر از آن که دستش از دعا به پیشگاه تو کوتاه باشد؟
و کیست محروم تر از آن که از طلب نیاز به بارگاه تو ناتوان باشد؟ ای یاور درماندگان و ای منتهای آرزوی آرزومندان، راهمان نما که به سوی تو آییم ولیاقت مان ده تا فقط به حضور تو به دعا بنشینیم و بر سفره کرم تو مهمان شویم.
خداوند !
بر لب ِ گذار ِعمر ؛
میانه ی ازل تا ابد مانده بودم .
و هیچ آرامم نبود .
من و بی کسی و بی قراری ، گرم تماشای محنت روزگارمان بودیم ؛
و دل ، مشق ِ بیم و هراس می کرد بر دفتر نا امن دنیا .
ناگاه خداوند ...!
سینه ............. آهی کشید !
و در آستانه بارش چشم ها ، یاد و نامی از سرزمین زبان گذشت ؛
و بر کرانه ام نوری تابید ...
و شهر خاموش انسان روشنایی گرفت .
و نه نور در میانه ی ازل تا ابد ؛
که ازل و ابد و هست و نیست ، در میانه ی نور ، دیگر ناپیدا بود .
و حالا ، خداوند ...
نه اثر از بی کسی و نه از بی قراری ؛
و محنت و بیم و هراس ، کوچ از مرا آغاز کردند .
و آرام و قرار ، ساکنان ماندگار سرزمین من شدند ؛
و این یاد و این نور ، خداوند ...
چه می توانست باشد جز یاد یادگار و ماندگار تو ؟!
که این سان ، آرامبخش دل و جان و من و هستی و ازل و ابد بود و هست و خواهد بود .
آرامشی از جنس عشق خداوندی تو برای عاشقی از جنس من !
خداوند ...
نزدیک تر از ... ادامه مطلب |